Friday 31 December 2010

سعید

روز اولی که وارد ۳۵۰ شدم بهرام کریمی اومد سراغم! دلیلش هم این بود که بهش گفته بودن اتهامم چیه و خوب شباهت اتهام ها یکی از لینک های ارتباطی تو زندانه. کلی صحبت کردیم و از سابقم بهش گفتم و ... ح
فرداش اومد پیشم گفت که اینجا یکی دیگه رو هم داریم که شریف درس خونده و تو رو میشناسه گفتم چه جالب، لطفآ ببر منو پیشش کنار اینکه این ترس رو داشتم که اگه از تندروی های افراطی من در جوانی با خبر باشه، میتونه تصویر بدی از من تو بند ایجاد کنه... ح

سعید، پسری با قدی بلند و با لبخندی معصومانه بود که اونقدر معلوم بود تو دنیای خودش بوده که حتا نمیدونست من شاگرد
اول مطلق اون دانشگاه بودم با اینکه فقط یک سال از من کوچکتر بود! ح
با هم کلی دوست شدیم و شوخی داشتیم و ... ح
مسوول کتابخانه بود و گاهگاهی بهم کتاب پیشنهاد میداد. ح

کلی اسپانیولی خونده بود اما هیچ راهی برای فهمیدن تلفظ های صحیح لغات نداشت و دلش میخواست یه نفر که این زبون رو بلده ببینه که بتونه از اون یاد بگیره مثل یکی دیگه از بچه ها که ۲ سالی اونجا بود و وقتی فهمید که من فرانسه بلدم کلی خوش حال شد و میومد پیش من که تلفظ هاش رو درست کنه و به من میگفت تو کجا بودی تا الان!!!
چرا اینقدر دیر اومدی!!! ح

وقتی خبر حکمش بهمون رسید من سعی میکردم چشمم تو چشمش نیفته
چون نمیدونستم بهش چی بگم. فردای اون روز دیگه نتونستم نبینمش. بهش گفتم نمیدونم چی بهت بگم! اما دعا میکنم که یه روزی هممون آزاد شیم. با خنده و با روحیه شاد مخصوص به خودش بهم گفت به ... چپ پسرت و تاکید کرد که ... ح

صبح کلی باهاش قدم زدم و درد دل کردیم، میگفت یعنی میشه یه روزی آزاد شم و بیرون از اینجا برم؟ کمی بعدش منتقل شد مجددا به انفرادی و دعای خیر همه هم بندی ها رو به همراهش داشت. ح



تو این مدتی که من دیدمش، سعید مردی بود دوست داشتنی که حتی اگه هم گناهی کرده باشه میشه بخشیدش، اگر چه که کمی
بعید
به نظر میرسید... ح
ترجیح میدم که حرف بیشتری نزنم و امیدوار باشم که این بنده خدا رو هم بالا نکشن و بگذارن برگرده پیش همسرش و زندگیش رو از سر بگیره. ح

Tuesday 28 December 2010

دردی که تو نمیفهمی

صبح ماشین را برای بازدید ده هزار کیلومترش به تعمیر گاه برده ام.
بعد از ان به خانه پدرم رفته ام. ح
به دیدار یکی از دوستانی که برای آزادیم تلاش فراوانی کرده بود رفته ام. ح
ظهر کیوان را دیده ام. (دانشجوی فوق لیسانسم که برای دکترا به بلژیک رفته است.) سوغاتی گرفته ام. ح
ناهار به همراه کیوان و فرناز و سمیه پیتزای مکزیکی پدر خوب خورده ام. ح
شیر خریده ام و به خانه برگشته ام. ح
رفته ام برای پدرم یک تلفن هدیه خریده ام که جایگزین تلفن خرابشان بکنم. ح
شب شده است. به خانه آمده ام. نمازی خوانده ام. شام هم خورده ام. بین شام فکر کردم به دوستان در بندم که چه فکر میکنند. آیا میدانند که من به آنها فکر میکنم و به سختی های آنها می اندیشم و یادشان میکنم؟ ح
دستی به لپ تاپم بردم و طبق معمول به سایت های خبری سرکی کشیدم. ح
تا اینجا را تو هم میفهمی ... ح

... علی اکبر سیادت صبح سه شنبه به دار آویخته شد... ح

شوکه ام، نمیدانم چه باید بکنم، میدانم که کسی در این اطراف نمیتواند درکم کند. به چند نفر سیصد و پنجاهی آزاد شده پیامک میدهم و تماس میگیرم، لابد آنها درد مرا میفهمند... ح
اما نه به اندازه من. ح
مرا با او دوستی بود. روز آخر که مرا در بغل گرفت و اشک ریخت و سفارش کرد و طلب دعا کرد دلم نمیخواست حس کنم که دیگر نمی بینمش، برایش آرزوی آزادی کردم و گشایش در مشکلات، او اما میدانست! چند هفته ای بود که بسیار میگریست هنگام نماز و دعا. الان میفهمم که شاید حس میکرد که این سحر نزدیک است. ح
...
با کبودوند هم خرج بود. اخلاق خاصی داشت. ح
کمی از او بگویم شاید این درد از گلو فرو رود اندکی ... ح
در ۳۵۰ شیر آب خوردن با شیر آب شستشو فرق داشت و من به دلایل پزشکی، صورت و چشمانم را با آب شهری میشستم و نه با آب چاه. یک بار آن اوایل که تازه به ۳۵۰ رفته بودم و نمیشناختیم یکدیگر را، بلند بلند به بقیه افرادی که در صف ایستاده بودند اعتراض کرد که چرا این آقا از آب شهری استفاده غیر شرب میکند ... چیزی نگفتم و رفتم. نمیدانستم آن روز، که کمتر از ۴ ماه بعد، دیگر او نفس نخواهد کشید. اگر میدانستم نمیرفتم؛ میبوسیدمش و بعد میرفتم... ح

درس تفسیری داشتم با تنی چند از هم بندیان. از دور میشنید، پرسید اجازه میدهید من هم بیایم و گوش بدهم. با لبخندی گفتم که خواهش میکنم و آمد. هر روز آمد. منظم، مثل همه نظامی ها. کلی با هم رفیق شدیم. به من امیدواری میداد. میگفت مرگ و زندگی دست خداست و غم نخور و من میدانم که تو آزاد میشوی ... ح

روزی که خبر آزادیم آمده بود با خوشحالی آمد و مرا بغل کرد و گفت که نگفتم بهت؟ دیدی گفتم توکلت به خدا باشه ...ح

از جرمش نپرسیدم، دلم نمیخواست بدانم، اما از پسرش پرسیدم، از دخترش که در مالزی بود و هنوز پس از این همه مدت نمیدانست که پدرش زندانی است و نگذاشته بودند بفهمد، که بتواند درسش را بخواند ... خوشحال بود که پسرش بعد از این مشکلاتی که پیش آمده نماز خوان شده و اعتقادات و ایمانش تقویت شده. آرزو میکرد که پس از او این سرمایه را از دست ندهد. ح

در نمازخانه همیشه سمت چپ امام می ایستاد و سجده میکرد و دعا ... ح
این اواخر چند کتاب گیر آورده بود که معنی لغات قرآن را آموزش میداد و خیلی با علاقه و جدیت میخواند و تلاش میکرد که آنچه را که اعتقاد دارد فرا بگیرد. روزی از من خواست که معنی دعاهایی که در تعقیبات نماز میخوانیم را به او بیاموزم، میگفت اینجوری خیلی بهتر دعا میتونم بکنم ... گفتم بعد از نماز صبر کن بیام پیشت بهت بگم، ... دلش نمیخواست کسی ببیند ... در زاغه اش دراز کشیده بود که صدایش کردم و گفتم بیا برویم معنی دعاها رو بهت بگم. خیلی خوشحال شد و رفتیم ... ح

برایش از مشکلاتی که گریبانگیر خودم و همسرم شده بود گفتم. چندین بار بعد از آن گفت که هر بار دعا میکنم حتمن برای همسرت دعا میکنم ... ح
روزی آمد دم در اتاق و مرا صدا کرد، یواشکی. رفتم در راهرو، کارت بانکیش را در دستم گذاشت و گفت این کارت محدودیت خرید هم ندارد و بگیر و ... هر چه توان داشت اصرار کرد که بگیرم اما خوب برای من همین محبت کفایت میکرد و نیازم همه رفع شد. پس از این بود که یک سوره دیگر هم برایش تفسیر کردم. حس کردم این آدم ارزش دارد که برایش وقت بیشتری بگذارم. یک روز مطالبی گفتم که عجیب بود برایش. با آنچه که از خرد سالی آموخته بود سازگار نبود، گفت من از این حرف ها نشنیده ام تا به حال، لبخندی زدم و گفتم حال که شنیدی! گیج شده بود! ح
مریض بود، ۲ سالی کتفش درد داشت و دستش بالا نمی آمد. با هم فیزیوتراپی میرفتیم در بهداری اوین! این اواخر دیگر نبردندمان، هر دو رفتنی بودیم
! ح

افسوس از آن ایام که در کنار هم بودیم و کم از تو آموختم. نمیدانم گنه کار بودی یا نبودی،
من که خدا نیستم، اما میدانم که پاک شده بودی اگر هم روزی گنه کرده بودی. دلم نمیخواست اینگونه غریبانه بی من بمیری. کاش بودم تا دوشنبه عصر که تو را به انفرادی می بردند، در آغوش میکشیدمت و همان نصیحت هایی که به من میکردی را به تو پس میدادم و میگفتم که دل قوی دار ... یعنی آیا من میتوانستم این اندازه محکم باشم و سیلاب اشک گونه هایم را غرق نکند و از این حرف ها به تو بزنم؟ کاش آنجا بودم آن دوشنبه عصر. ح

روحت شاد. ح


چه کسی درد مرا میفهمد؟! ح

Monday 27 December 2010

کمکت میکنم

یکی از عباراتی که بسیار زیاد شنیده میشد تو بند این عبارت بود که: اعتراف کن، کمکت میکنم، بگو تا کمکت کنم، بنویس، حکم خوب واست میگیرم!!! اونقدر این عبارات واسه همه آشنا بود که حالت همه رو عوض میکرد وقتی بیان میشد و خیلی ها کلی میخندیدن با شنیدن مکرر این عبارات ... ح

Thursday 23 December 2010

حبس تو حبس

این اصطلاحی بود که در برخورد با هم بندی هایی که مسوول بودن و قوانین خود ساخته الکی میگذاشتند به کار میرفت.
از جمله این قوانین، شب حمام نرو، تو راهرو راه نرو بعد از ساعت خاموشی، بعد از خاموشی برو تو تختت و بیرون نباش این ساعت ظرف نشور، اون ساعت بشور، پرده جلوی تختت رو نکش وگرنه میکَنیمش!!!، پتوت اینجا نباشه، اونجا باشه، پات از تخت آویزون نباشه، روزنامه رو اینجا نخون، اونجا بخون، از همه جالبتر از این شیر آب نخور، با اون شیر صورت نشور، اینجا دست نشور، اونجا ظرف نشور، ... خلاصه که میدیدی قوانین خود ساخته زندانی ها واسه هم بندی هاشون به مراتب آزار دهنده تر از قوانین افسر نگهبان زندان بود. ح
تو چنین حالتی بود که شاکیا میگفتن ببین حبس تو حبسمون کردن! روزی نبود که چنین شکایتی شنیده نشه! ح

Wednesday 22 December 2010

حبس کشیدن مثل یه مرد

تعدادی از بچه ها عمده روز رو خواب بودن و کلان از ۲۴ ساعت شبانه روز اکثرش رو به خواب میگذروندن و به قول خودشون حبس میکشیدن مثل یه مرد!!! ح
نکته دیگه اینکه تعداد افراد خواب، جمعه ها بعد از آمار گیری صبح خیلی زیاد بود و میگفتن که یه جمعه نمیریم سر کار بذارین بخوابیم! ح
یه عبارت دیگه هم که این خوابالوها استفاده میکردن این بود که داریم با خوابیدنمون رکب میزنیم به جمهوری اسلامی! ح
به دلیل همین خوابیدن های زیاد و مصرف بی رویه برنج و ماکارونی، شکمها بود که برجسته میشد!!! ح

Monday 20 December 2010

دستشویی

روزی دو بار دستشویی ها و راهرو های بند رو نظافت میکردیم. بدیهیه که در مدت شستشو امکان تردد وجود نداشت و پس از پایان یافتن نظافت و خشک شدن زمین، گروهی که مشغول نظافت بود اعلام میکرد که دستشویی ها بازه. ح
یکی از هم اتاقی های ما با لحنی پر از تاسف میگفت: ببین والا روزی دو بار دستشویی ها آزاد میشه اما ما آزاد نمیشیم! ح
یه عبارت دیگه هم که زیاد شنیده میشد چنین مواقعی این بود که دستشویی رو خدا آزاد کرد! ح
خلاصه که هر نکته قابل تبدیل به طنز تو فضای زندان تبدیل میشه به یه جک واسه کاهش فشار زندان و دوری از عزیزان. ح

Saturday 18 December 2010

زیقی

تو فضای ۳۵۰ حبس داشتن یه جور افتخار محسوب میشد و واسه همین اونایی که حبس کوتاه داشتن یه جوری مورد مسخره (البته به شوخی) قرار میگرفتن.
کافی بود یکی که حبس یک سال یا کمتر داره بخواد حرفی بزنه که باقی باش مخالف باشن زودی بش میگفتن: برو زیقی تو نمیخواد حرف بزنی، زیقی! ح

Thursday 16 December 2010

مگنا

پول رایج در کل اوین سیگار مگنا بود. بهتر بود همیشه سیگار داشته باشی تا اگه لازم شد بتونی چیزی بخری از بقیه زندانی ها و یا سریع از فروشگاه بدون معطلی جنس بگیری یا سفارش عروسک بدی به هم بندی های هنرمندت یا تسبیح با هسته زیتون یا ... ح
خلاصه نمردیم و سیگار هم خریدیم تو زندگیمون! تازه اتاق ما شهردار ثابت داشت و به اونم هر نفر هفته ای یه سیگار میدادیم. بنده خدا ایرانی نبود، اهل ترکمنستان بود و دانشجو بود که کارش به اونجا کشیده بود. ح
نکته دیگه اینکه این سیگار رو بسته ای هزار تومان میخریدیم تا یک ماه پیش که پیمانکار فروشگاه عوض شد و قیمتش شد نهصد تومان! فکر کنید وقتی همه چیز داره گرون میشه چقد یارو سود میکرده که قیمت کم میشه!
کسی میدونه قیمت این آشغال بیرون چنده؟ ح

Wednesday 15 December 2010

کیهان

احتمالن همه انتظار دارید که تنها روزنامه ای که اونجا میشود پیدا کرد کیهان باشه، اما در تمام این مدت حتی تو بهداری هم یک نسخه از کیهان به چشم من نخورد. حتی به طرق مختلفی روزنامه شرق میومد گاهی، اما دریغ از یه نسخه کیهان! ح
از بزرگی سوال کردم که این را چه حکمتیست؟ حقیر گمان میکرد که اینجا تنها کیهان یافت خواهد شد و حال آنکه تجربت به خلاف نشان میدهد. تبسمی نموده فرمود افعال کیهان را چون معکوس بنمائید همه حقیقت را منکشف خواهید یافت و از این روی است که دسترسی به آن در این بند جزو محالات است. ح

Tuesday 14 December 2010

ورزش صبحگاهی

امروز صبح رفتم پارک لاله دویدم.
خوب ربطش با این بلاگ چیه؟
به یاد حیاط ۳۵۰، یه حیاط ۲۰۰ متری داشت که صبح ها نادر احسنی حدود ساعت شش و نیم میفتاد جلو و نرم میدوید تا حدود هفت و نیم. پشتش هم همیشه هادی بود و بعدش هم من و سینا و میثم و بهنام. الان که فکر میکنم عجب ترکیبی بود. از چپی تا پژاک تا منافق و فعال کارگری و کف خیابونی و منم که بسیجیه میدون بودم!!!! بعدش هم طناب میزدیم با یه طناب درب و داغون که نمیدونم از کجا گیر اومده بود.
یه نکته با نمک این بود که همه تو حیاط پاد ساعتگرد حرکت میکردن. گاهی هم بعضی ها مثل ا. ا. و ع. ا. شروع میکردن برعکس راه رفتن که مایه خنده بود.
یادش نه به خیر. ح

بچه های بالا

سلام به دوستان و دشمنان
اینجا میخوام از خاطراتم در بند ۳۵۰ اوین بنویسم. فقط خاطرات غیر سیاسی چون دیوونه نیستم خودم رو بدبخت کنم که!
فقط عاجزانه از بچه های بالا تقاضا میکنم اگه این کار بده بجای اینکه یه دفعه ترتیبم رو بدین دوباره، خیلی ساده به یکی از بازجو هام بگین که باهام تماس بگیره و بگه که خفه شم، من هم در بست زیپ رو میکشم و خفه میشم! تشکر هم میکنم تازه! ح