Tuesday, 28 December 2010

دردی که تو نمیفهمی

صبح ماشین را برای بازدید ده هزار کیلومترش به تعمیر گاه برده ام.
بعد از ان به خانه پدرم رفته ام. ح
به دیدار یکی از دوستانی که برای آزادیم تلاش فراوانی کرده بود رفته ام. ح
ظهر کیوان را دیده ام. (دانشجوی فوق لیسانسم که برای دکترا به بلژیک رفته است.) سوغاتی گرفته ام. ح
ناهار به همراه کیوان و فرناز و سمیه پیتزای مکزیکی پدر خوب خورده ام. ح
شیر خریده ام و به خانه برگشته ام. ح
رفته ام برای پدرم یک تلفن هدیه خریده ام که جایگزین تلفن خرابشان بکنم. ح
شب شده است. به خانه آمده ام. نمازی خوانده ام. شام هم خورده ام. بین شام فکر کردم به دوستان در بندم که چه فکر میکنند. آیا میدانند که من به آنها فکر میکنم و به سختی های آنها می اندیشم و یادشان میکنم؟ ح
دستی به لپ تاپم بردم و طبق معمول به سایت های خبری سرکی کشیدم. ح
تا اینجا را تو هم میفهمی ... ح

... علی اکبر سیادت صبح سه شنبه به دار آویخته شد... ح

شوکه ام، نمیدانم چه باید بکنم، میدانم که کسی در این اطراف نمیتواند درکم کند. به چند نفر سیصد و پنجاهی آزاد شده پیامک میدهم و تماس میگیرم، لابد آنها درد مرا میفهمند... ح
اما نه به اندازه من. ح
مرا با او دوستی بود. روز آخر که مرا در بغل گرفت و اشک ریخت و سفارش کرد و طلب دعا کرد دلم نمیخواست حس کنم که دیگر نمی بینمش، برایش آرزوی آزادی کردم و گشایش در مشکلات، او اما میدانست! چند هفته ای بود که بسیار میگریست هنگام نماز و دعا. الان میفهمم که شاید حس میکرد که این سحر نزدیک است. ح
...
با کبودوند هم خرج بود. اخلاق خاصی داشت. ح
کمی از او بگویم شاید این درد از گلو فرو رود اندکی ... ح
در ۳۵۰ شیر آب خوردن با شیر آب شستشو فرق داشت و من به دلایل پزشکی، صورت و چشمانم را با آب شهری میشستم و نه با آب چاه. یک بار آن اوایل که تازه به ۳۵۰ رفته بودم و نمیشناختیم یکدیگر را، بلند بلند به بقیه افرادی که در صف ایستاده بودند اعتراض کرد که چرا این آقا از آب شهری استفاده غیر شرب میکند ... چیزی نگفتم و رفتم. نمیدانستم آن روز، که کمتر از ۴ ماه بعد، دیگر او نفس نخواهد کشید. اگر میدانستم نمیرفتم؛ میبوسیدمش و بعد میرفتم... ح

درس تفسیری داشتم با تنی چند از هم بندیان. از دور میشنید، پرسید اجازه میدهید من هم بیایم و گوش بدهم. با لبخندی گفتم که خواهش میکنم و آمد. هر روز آمد. منظم، مثل همه نظامی ها. کلی با هم رفیق شدیم. به من امیدواری میداد. میگفت مرگ و زندگی دست خداست و غم نخور و من میدانم که تو آزاد میشوی ... ح

روزی که خبر آزادیم آمده بود با خوشحالی آمد و مرا بغل کرد و گفت که نگفتم بهت؟ دیدی گفتم توکلت به خدا باشه ...ح

از جرمش نپرسیدم، دلم نمیخواست بدانم، اما از پسرش پرسیدم، از دخترش که در مالزی بود و هنوز پس از این همه مدت نمیدانست که پدرش زندانی است و نگذاشته بودند بفهمد، که بتواند درسش را بخواند ... خوشحال بود که پسرش بعد از این مشکلاتی که پیش آمده نماز خوان شده و اعتقادات و ایمانش تقویت شده. آرزو میکرد که پس از او این سرمایه را از دست ندهد. ح

در نمازخانه همیشه سمت چپ امام می ایستاد و سجده میکرد و دعا ... ح
این اواخر چند کتاب گیر آورده بود که معنی لغات قرآن را آموزش میداد و خیلی با علاقه و جدیت میخواند و تلاش میکرد که آنچه را که اعتقاد دارد فرا بگیرد. روزی از من خواست که معنی دعاهایی که در تعقیبات نماز میخوانیم را به او بیاموزم، میگفت اینجوری خیلی بهتر دعا میتونم بکنم ... گفتم بعد از نماز صبر کن بیام پیشت بهت بگم، ... دلش نمیخواست کسی ببیند ... در زاغه اش دراز کشیده بود که صدایش کردم و گفتم بیا برویم معنی دعاها رو بهت بگم. خیلی خوشحال شد و رفتیم ... ح

برایش از مشکلاتی که گریبانگیر خودم و همسرم شده بود گفتم. چندین بار بعد از آن گفت که هر بار دعا میکنم حتمن برای همسرت دعا میکنم ... ح
روزی آمد دم در اتاق و مرا صدا کرد، یواشکی. رفتم در راهرو، کارت بانکیش را در دستم گذاشت و گفت این کارت محدودیت خرید هم ندارد و بگیر و ... هر چه توان داشت اصرار کرد که بگیرم اما خوب برای من همین محبت کفایت میکرد و نیازم همه رفع شد. پس از این بود که یک سوره دیگر هم برایش تفسیر کردم. حس کردم این آدم ارزش دارد که برایش وقت بیشتری بگذارم. یک روز مطالبی گفتم که عجیب بود برایش. با آنچه که از خرد سالی آموخته بود سازگار نبود، گفت من از این حرف ها نشنیده ام تا به حال، لبخندی زدم و گفتم حال که شنیدی! گیج شده بود! ح
مریض بود، ۲ سالی کتفش درد داشت و دستش بالا نمی آمد. با هم فیزیوتراپی میرفتیم در بهداری اوین! این اواخر دیگر نبردندمان، هر دو رفتنی بودیم
! ح

افسوس از آن ایام که در کنار هم بودیم و کم از تو آموختم. نمیدانم گنه کار بودی یا نبودی،
من که خدا نیستم، اما میدانم که پاک شده بودی اگر هم روزی گنه کرده بودی. دلم نمیخواست اینگونه غریبانه بی من بمیری. کاش بودم تا دوشنبه عصر که تو را به انفرادی می بردند، در آغوش میکشیدمت و همان نصیحت هایی که به من میکردی را به تو پس میدادم و میگفتم که دل قوی دار ... یعنی آیا من میتوانستم این اندازه محکم باشم و سیلاب اشک گونه هایم را غرق نکند و از این حرف ها به تو بزنم؟ کاش آنجا بودم آن دوشنبه عصر. ح

روحت شاد. ح


چه کسی درد مرا میفهمد؟! ح

10 comments:

  1. نمیدونم واقعا چی باید بنویسم، فقط نتونستم ننویسم، سعی کردم بفهمم

    ReplyDelete
  2. واقعا گرفتن جون یک انسان تو ماه حرام دردناکه.من نمیدونستم که تو باهاش ارتباطی داشتی. قبل ازاینکه بفهمم خیلی متاثر شده بودم! اما هر کاری که کرده بود این حقش نبود!

    ReplyDelete
  3. ببین رفیق گفتی و ما هم شنیدیم، شاید هم کمی سبک شدی. به فهمیدن ما هم فک نکنم نیازیت باشه. اما کاش کسایی مثل تو ازش می پرسیدن به چه جرمیش گرفته بودن. الان ما این همه دست بسته و دهان بسته نبودیم. از اون تو- دادگاهها- که یه حرف راست در نمیاد که. الان انقدر کج دار و مریض برای نبودنش تسلیت نمی گفتیم. شاید ، شاید به موقعش میتونستیم کمکی بکنیم که نمیره بی تو!

    ReplyDelete
  4. Farz kon vaaghean jasoosi karde bude! vaseye man farghi nemikone. Man haale jarish ro mididam na gozashtash ro. Zemne inke man be shakhse ba e'daam ke dar moghaabele ghatl nabashe mokhalefam kollan.
    halle?!

    ReplyDelete
  5. معلومه که حله، از اولشم حل بود. این نظر تو ا و من با احترام به اون هنوزم میگم کاش.... منظورم قاضی شدن ما نیست. اما شاید میشد حرفای اون رو هم شنید یا فهمید. اما نمی خوام تقصیر این نشنیدن و ندونستن ها رو گردن کسی بگذارم چون همونطور که گفتی دردیه که من نمی فهمم.

    ReplyDelete
  6. Rasti jenabe Rahaa, shoma ro man mishnasam?

    ReplyDelete
  7. Hamid ... modathaa bod FB narafte boodam az aanjaa linke weblogat raa didam

    emrooz anjoman e farghetahsilaan e sharif bood .. jaye hame khaali bood jaye ba'zi haa khali tar!

    begzarim ...

    khoshhaalam ke khoobi va kenare khanevaadeh ... omidvaram baaz ham bebinamet

    ReplyDelete
  8. Salam Reza jan,
    Mamnunam. Amma man alan nemidoonam shoma ki hastid. Jalase chi boode? ki khabar midade? ...
    Ishalla ke hameye doostaan shad o khosh hal bashan.

    ReplyDelete
  9. This comment has been removed by the author.

    ReplyDelete
  10. Agha Salman. Nemidoonam chera pak kardid commentetuno? Be har haal man ghabool daram ke eshtebah kam nakardam va ta'assobe hemaghat amiz ham zyaad dashte'am.
    Shayad age kase digei jaye man bood va dar mohite man zendegi mikard, 30 saal dige ham tashih nemishodid.

    ReplyDelete